وصیت یعقوب |
چو در
مصر یعقوب را بی ملال |
|
گذشتی
به عمرش ده و هفت سال |
شدی
سال عمرش صد و چهل و هفت |
|
بفرمود تا یوسفش پیش رفت |
چو
یعقوب را مرگ نزدیک بود |
|
زپیری
دو چشمانش تاریک بود |
بیوسف
چنین گفت قبل از وفات |
|
اگر
یافتم در برت التفات |
بنه
دست خود مرمرا زیر ران |
|
تو با
من کن احسان ایا مهربان |
وصیت
بود از من اکنون ترا |
|
مکن
دفن در مصرجسم مرا |
از
اینجا ببر تا قبر جای من |
|
بکن
دفن نزد پدرهای من |
از
اینجا ببر سوی اوشان مرا |
|
نما
دفن پهلوی اوشان مرا |
بدو
گفت یوسف که فرمان کنم |
|
هر
آنچه تو فرمائیم آن کنم |
پدر
گفت بهرم قسم یاد کن |
|
مرا
تو زاندیشه آزاد کن |
چو
یوسف بخورد از برایش قسم |
|
به
بستر سرائیل گردید خم |
چنین
گشت واقع از آن بعد تر |
|
بیوسف
بگفتند اینسان خبر |
که
بیمار گردیده استت پدر |
|
چو
بشنید یوسف شد آسیمه سر |
چو
یعقوب بیمار گردیده بود |
|
دو
فرزند خود نزد او برد زود |
بگفتند یعقوب را این خبر |
|
که
یوسف بیامد ابا دو پسر |
چو
بشنید یعقوب خوشنود گشت |
|
به
قوت درآمد به بستر نشست |
از آن
پس به یوسف بگفتا چنین |
|
که در
لوز بودم به کنعان زمین |
بمن
گشت ظاهر خدای جهان |
|
برکت
بمن داد و گفت آن زمان |
کنم
در زمین نسل تو بهره ور |
|
به
آنها دهم این زمین سربسر |
به
اولاد تو این زمین ها رسد |
|
که
میراث شان باشدی تا ابد |
کنون
این دو فرزند تو از منند |
|
چه
روبن و شیمعون شمرده شوند |
که
قبل از ورود من آن هر دو را |
|
خداوند در مصر داده ترا |
دیگر
هر چه تولید سازی تراست |
|
منشه
و افریم هر دو مراست |
بمیراث من جمله از بد و نیک |
|
شوندی
تفاق عموما شریک |
بیوسف
چو یعقوب گفت آنچنان |
|
پسر
های آو را بدید آن زمان |
زیوسف
بپرسید اینها کیند |
|
در
اینجا ستاده برای چیند |
بگفتا
که فرزندهای منند |
|
که
داده به من کردگار بلند |
نگه
کرد یعقوب آن دو پسر |
|
بگفتا
بیایند نزدیک تر |
بیوسف
سرائیل گفت آن زمان |
|
بیاور
به نزد من این کودکان |
که تا
دیده بوسی کنم هر دو را |
|
از آن
پس نمایم برایشان دعا |
پسرهاش یوسف به پیش آورید |
|
ببوسید یعقوب و در بر کشید |
ز
پیری و ازگردش روزگار |
|
سرائیل را چشمها بود تار |
بیوسف
بگفتا نبودم گمان |
|
که
بینم ترا زنده اندر جهان |
خداوند فرزند های ترا |
|
نمایانده در این زمان مرمرا |
|
|
|