پيام هاخاميان
نشریه متانا مرداد 1388
((پس از مرگ به کجا می روم ؟ ))
این جمله ای بود که پسرک مدام با خود تکرار میکرد، تمام ذهنش پر شده بود از
نابودی، فقط به نبودن، به نابودی فکر میکرد، انگار موریانههایی در مغزش بود و
تمام مغزش خورده شده بود.
پسرک رفت جلوی آینه و به خودش نگاه کرد، درست در مرکز صورتش کوهی بلند بود، غافل از
اینکه در گذشته خودش کوهی بود، پر از انرژی و شادابی اما الآن اينقدر فرطوط و شکسته
شده که حتی آینه هم پسرک رو نمیشناسه. موهای سفید و بلند، قلبی شکسته، حاصل یه عشق
بود، عشقی که الآن پیش پسرک نبود و تنهاش گذاشته بود. اون عاشق شمع بود، همیشه به
همه از استواریش، از نور شمع میگفت و همه فکر میکردن که اون دیوونه شده و چپ چپ
نگاهش میکردن.
چند روزی بود که حتی پدر و مادرش هم سراغش نیومده بودن. به فکر نابود شدن افتاده
بود اما نه خودکشی.
میخواست خودش سراغ مرگ بره و بمیره، درونش، قلبش، وجودش از همه چیز حتی از عشق تهی
شده بود.
اولین بار که با شمع حرف میزد روی سکوی کلبهشون بود، نزدیک به یه درخت بلوط که
اونم نمیدونست چند روز تا آخر عمرش باقی مونده و از هوای سرد زمستون باید رنج
بکشه.
از اطاقش رفت بیرون و یه چای سبز دم کرد، رفت به درخت بلوط تکیه زد و سیگارش رو
روشن کرد، یه سیگار برگ که شايد آخرين سيگار زندگيش بود. به گذشتهاش فکر میکرد.
بی اختیار رفت دم ساحل و قدم زد.
غروب خورشید در آب دریا رخ نمایی میکرد. به دریا نگاه میکرد که هیچ انتهایی نداشت
به موجهای دریا نگاه میکرد و سنگهای زیر ساحل رو پرتاب میکرد به داخل دریا. هیچ
کس در ساحل نبود، کم کم دریا هم معلوم نبود و فقط میشد نور سیگار برگ رو دید با
خودش شعری رو که برای عشقش نوشته بود میخواند
هر چه فکر میکنم کجا، کجای دلم بخواهد
که اسم تو زیر لب هایم باشد نمیدانم
دریا ، دریا
اشک از پهنای صورتم میچکد
رطوبت غریبی در کار است
و حالا صدا بی تو چه قدر خالی است
عشق لغت میخواهد ... که من ندارم
و بلند شد و به سوی کلبه رفت و روی تخت حیاط دراز کشید و به آسمان نگاه میکرد و به
خواب عمیقی فرو رفت. او به آرزویش رسید و برای همیشه رفت ...
|