|
|
اونشب برف سنگيني ميباريد بوي آبگوشت اتاق رو پر
كرده بود، خواهرم مريم زير كرسي نشسته بود و كتاب ميخوند و خواهر كوچكم نسيم نشسته
بود و مشقاش رو مينوشت، منم همينطور زير كرسي نشسته بودم و توي فكر بودم كه يهو
ننه برگشت و گفت: ننه! مهران، مهران مگه درس نداري؟ گفتم: نه، ننه نوشتم و بعد
دوباره رفتم توي فكر، بابا 7 سالي ميشد كه مرده بود، اون وقتها من و نسيم 5 ساله
بوديم. از اون به بعد بود كه مريم خونه رو اداره ميكرد روزها تو يه كارخونه كار
ميكرد، شبها هم درس ميخوند، بعد از شام مريم گفت بچهها كتابهايي كه بهتون دادم
خوندين؟ من و نسيم هردومون گفتيم: آره خونديم. گفت: چي فهميدين؟ گفتيم: بايد با
خواندن اين كتابها چي بفهميم؟ گفت: بچهها من ميخواهم شما، با درد و رنج و بدبختي
مردم آشنا بشين تا بتونين براي آنها مبارزه كنين. من گفتم: من كه نميتونم باور كنم
كسي از ما بدبختتر باشه. مريم گفت: تو بدبختي؟ من گفتم: خوب آره ديگه، بابا كه
نداريم، يه خونه داريم انگاري مرغدونيه، صبح تا شب هم تو و ننه بايد جون بكنين
آخرشم هيچي نداريم، صبحها كه ميريم مدرسه بچه ها همه به ما نگاه ميكنند و به
لباسها و كفشهايمان ميخندند، از خونه هم كه ميخوايم بريم مدرسه بايد اون راه
دور رو پياده بريم چون پول نداريم. |
|